گردش

در خيابان، سوزشي در سينه‌ برآنم داشت تا سر به گردانم و مردي را ببينم كه خيره بر من لبخند مي زند و كلماتي مبهم به سويم مي پراكند...

او اما از جنس ديگر بود
اوايل وقتي در غوغاي خيابان‌ها قدم مي‌زديم چنان شيفته‌ا‌ش بودم كه جز حضورش چيز ديگري نمي‌ديدم.
در مكالمه غرق مي‌شدم و در ذهنيات...

دو سه سالي از آشناييمان مي گذشت، مدتي بود كنارهم زندگي مي كرديم در گردش‌هاي روزانه گاه مي‌ديدم در ميانه كلام حضور ندارد. هواسش پر مي كشد.به كجا؟ چشمانش مي گفت به جسم پري روياني كه هر از چندي از كنارمان مي گذشتند،

باور و تحملش دشوار بود، بارها نگاهش را همراهي كردم، شك نبود هر بار چشمانم با نگاه دختركي خوش پوش تلاقي مي كرد.

نمي دانستم آزردگي‌ام را چگونه عنوان كنم، از كلمات متدوالي كه براي اين طور گردش چشم در چشمخانه به كار مي‌رفت هراسان بودم و نمي خواستم او را چنان بنامم

حال نيز وقتي در خيابان مي گذرم و نگاه نافذ مردي از جسمم مي گذرد به ياد مي‌آورم كه در كنارش قدم زدن گاه برايم چه دشوار شده بود!

هیچ نظری موجود نیست: