وقتی کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم، یک دوربین عکاسی کادو گرفتم
18 سالم نشده بود که رفتم کلاس عکاسی
عکس های خوبی می گرفتم
پسرک در اتاقم نشسته بود و عکس ها را نگاه می کرد
از تکنیک و حال و هوای هرکدام برایش می گفتم
دلباخته بود و اولین کسی بود که دلباختگی ام را به دیگری فهمید و به رویم آورد
به مجلس عروسی ام نیامد، سفر بود، شنیدم دوربینی گرفته و به عکاسی مشغول است
بعدها بعضی عکس هایش را برایم فرستاد
با تو سرو سری داشت و تو دلباخته اش شده بودی، تو هم دوربین به دست گرفتی و پابه پایش رفتی, از او جلو زدی و برای خودت کسی شدی
10 سال گذشت، زندگی در هم و برهم من مرا از خود دور و به خود نزدیک کرد... دوباره عکاسی را شروع کردم. و تو با تعجب ازم پرسیدی: تو را چه به عکاسی؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر