کنار استخر نشسته بودیم، از خاطراتم می گفتم
می خواستم چند صفحه ای از یادداشت هایم را بخواند، دفترچه را به او سپردم،
صفحات مورد نظر را با علامت مشخص کرده بودم. بعدتر فهمیدم کل دفتر را خوانده از ابتدا تا انتها
چه سادگی کودکانه ای!
بعدها به من گفته بود:«تو آن قدر سالم بزرگ شده ای که پیچیدگی های آدمیان را نمی فهمی و چه زود اعتماد می کنی»
برق رفت و یارای بازگشت نبود، از کنار استخر برخواستم. گفتم شب بمانیم و صبح حرکت کنیم
کنارم دراز کشیده بود، زمزمه ای شنیدم:
Do you wanna do something?
مبهوت بودم که این کلام از اوست یا توهمات من است؟
این گونه سخن گفتنش را ندیده بودم، چه پاسخی باید می دادم؟
موقعیت دشواری بود
باز سادگی کردم، این بار خود دفترچه ای بودم سپرده به دست دوست، که او می خواست به تمامی بخواندش
و من چه ساده بودم و چه زود اعتماد می کردم، همچنان پس از گذشت 8 سال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر