ماشینی داشت از پارک خارج می شد، راهنمازدم و کنارش ایستادم
پیرمرد دوید، اولین بار بود که می دیدمش
فرمان داد و پارک کردم
پیاده شده و نشده گفت: "چه اقبالی که امروز به تو برخوردم
چه خندان و مهربانی تو، هر وقت هرجا کاری داشتی بگو برایت انجام دهم
آرزویم این است که کاری برایت بکنم به رایگان"
بهت زده نگاهی کردم و دویست تومانی دادم که مراقب ماشین باشد و از قربان صدقه هایش دور شدم،افکار مشوش و گرمای هوا.... زود فراموشش کردم
وقتی بازگشتم به دو آمد که مرا بسیار دوست دارد و دوست دارد که باز ببیند مرا
مبهوت و خندان در را بستم،
هنوز در این اندیشه ام که چطور می شود اینقدر راحت عاشق شد
آن هم در این روزهای اندوه
در این شهرِ بی مهر
کاش با پیر مرد دمی هم سفره می شدم
از غذایش می خوردم تا من هم به دمی به هر لبخندی دل ببندم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر