بعد از چهار سال مي ديدمش
رو به روم نشست و داستان زندگياش را برام تعريف كرد
بارون تندي مي باريد
نمي دانم سردي هوا بود يا حرفهاي غريب اون كه من را به لرزه انداخته بود
تا صبح بیوقفه خواب دیدم؛
دختري با چشمان سبز روبرویم نشسته بود و داستان زندگیم رو خط به خط برام تعریف میکرد،
بعضی جاها وحشتناک بود.
همه وقايع را به ياد داشت و خیلی چیزهایی که تا حالا نفهمید بودم رو برام گفت...
نمیدونم تاثیر حرفای اون بود، یا اتفاقاتی که از روز قبل افتاده بود
یا تاریخ خاص امروز و یا این هوای پاييزي
ديشب زندگيام را يك بار دوره كردم
و بيش از پيش بر تو خشمگين شدم
تولدت مبارك
I curse the day he was born
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر