سراپایش زخم شده بود،
زخم ها عمیق نبود اما زیاد بود
انگار سراپایش را با چاقو خط انداخته باشند
بزرگ شده بود، آنقدر بزرگ که در آغوشم جا نمی شد
نمی دانستم چگونه تسکینش دهم
بهت زده و نگران نوازشش می کردم
چیزهایی هم گفت؛ از ماجرای زخم ها که روایتش نمی کنم اینجا
***
نوشتم که: نگرانم
و او که از خواب من و حرف های خودش خبر نداشت گفت دستش کمی سوخته و تذکر داد "نگرانی واژه خوبی نیست، دقیق تر باش"
و من دقیقا اعتراف می کنم که: دلتنگم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر